سوگند

 خانه پندبگیریم... قدر بدانیم... یادشهدا... یاحســــــیݩ(ع) خدا:) گل نرگس تماس  ورود
آفتاب در حجاب
ارسال شده در 21 مهر 1399 توسط كريمي در بدون موضوع, رمان

قسمت چهل و دوم

پرتوسیزدهم

?غروب کن خورشید! ☀️
بگذار شب?، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها ?و #خستگیها سایه بیندازد!زمین، دم کرده است….
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود….خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، …
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.

#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد… که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.وقتى به خیمه مى رسى،…
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند….

?بچه ها را #مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب? نشسته اند اما هیچ کدام لب به آب نمى زنند….
#فقط_گریه_مى_کنند… به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند.. یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،…

یکى به یاد #قاسم مى افتد،…
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و…در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.پرده را کنار مى زنى و چشم به دور #دستهاى مى دوزى؛…
به ازل ، به پیش از خلقت ، به لوح ، به قلم ، به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و…

?مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى #خلقت جارى مى شود….
#همان_آبى که #دشمن? تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود…
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است…. باز مى گردى.دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند….
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد….

چه شبى? تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟#حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است… یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
?الرحمن على العرش استوى?
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و #شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان ! پیش روى خدا منشین!

?آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟ ?کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟ اما اگر دشمن ?آنقدر #پلید باشد که #سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟… اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟…
لابد به دنبال علامتى
،
نشانه اى ، #انگشترى ، چیزى باید گشت.اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توانشناخت ؟… البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست….

#ادامه_دارد….

????

 

نظر دهید »
آفتاب در حجاب
ارسال شده در 20 مهر 1399 توسط كريمي در بدون موضوع, رمان

قسمت چهل ویکم

?بلند شو #عزیزکم ! هوا دارد تاریک مى شود.✨خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را #بگیرید و به خیمه ببرید.گریه? نکن دخترکم ! #دشمنان شاد مى شوند. صبور باش سفارش پدرت را از یاد مبر!سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.مرد که #گریه نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن? اشک تو را ببیند.

عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ #چشمهایت را باز کن! بلند شو عزیز دلم!?آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند…. و به یارى #سکینه در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى….
هرچه نزدیکتر مى شوى، پاهایت سست تر مى شود و #خستگى ات افزونتر.
#دخترى است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است….

?به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود #جمع کرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى.
بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت? درهم فشرده مى شود.
#صورت، تماما به #کبودى نشسته و #لبها درست مثل بیابان عطش زده، #چاك_خورده….

نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا #سکون قلبش را دریابى.
سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است…. مى فهمى که #وحشت و #تشنگى دست به دست هم داده اند… و این نهال نازك #نورسته را سوزانده اند.
مى خواهى گریه نکنى،باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند….

?در این اطراف، نه از #سپاه تو کسى هست و نازل شگردشمن.فقط_خداهست.
خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.پس گریه? کن ! #ضجه بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر.
بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت
براى ادامه حیات ، مدد بگیرند….
گریه کن !

چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.چه غروب دلگیرى!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که #پس_ازحسین ، در دنیا چیزى براى #دیدن وجود ندارد….
#دنیایى که #حضور حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى #نیست.

?این صداى #گریه از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟…
مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟!
سر بر مى گردانى و #سکینه را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است…
و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است… و تو را در حال #شیون و #گریه دیده است،… چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را #پنهان کند؟

از جا برمى خیزى،
آغوش به روى #سکینه مى گشایى ،
او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را #مامن گریه هایش کند و #بارطاقت_فرساى اندوهش را بر سینه تو بگذارد.معطل چه هستى خورشید؟ ☀️این #منظره جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى… و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟!
غروب کن خورشید!…

#ادامه_دارد…

????

نظر دهید »
آفتاب در حجاب
ارسال شده در 20 مهر 1399 توسط كريمي در بدون موضوع, رمان

قسمت چهلم


?تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد… و تو اگر بشکنى ، #پیام_عاشورا مى شکند…. پس ایستاده بمان…
و کار را به انجام برسان… که کربلا را #استقامت تو معنا مى کند… و#استوارى توست که به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند…. راه رفتن با روح ، ایستادن بى جسم ، دویدن با روان ، استقامت با جان
و ادامه حیات با #ایمان کارى است که تنها از تو بر مى آید.

پس ایستاده بمان…
و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بى سر و سامانى برهان…. پیش از هر کار باید #سکینه را پیدا کنى . سکینه اگر باشد،هم#آرامش_دل? است
و هم #یاور_حل_مشکل.شاید آن کسى که زانو بر زمین زده و دو کودك را با دو بال در آغوش گرفته…
و سرهایشان را به سینه چسبانده ، سکینه باشد.

?آرى سکینه است . این مهربانى? منتشر، این داغدار تسلى بخش ،
این یتیم نوازشگر، هیچ کس جز سکینه نمى تواندباشد.در حالیکه چشمهایش از گریه? به سرخى نشسته…
و اشک بر روى گونه هایش رسوب کرده ، به روى تو #لبخند مى زند…
و تلاش مى کند که داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو #بپوشاند….
چه تلاش #خالصانه اما بى ثمرى !
تو بهتر از هر کس مى دانى که داغ پدرى چون حسین… و عمویى چون عباس… و برادرى چون على اکبر…

و بر روى #اینهمه چندین داغ دیگر،
پنهان کردنى نیست… اما این تلاش شیرینش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.اگر بار این مسؤولیت سنگین نبود، تو و #سکینه سر بر شانه هم مى گذاشتید و تا قیام قیامت گریه مى کردید…. اما اکنون ناگزیرى که مهربان اما محکم به او بگویى :✨سکینه جان ! این دو کودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پى من بیا تا باقى کودکان و زنان را از پهنه بیابان جمع کنیم.

?سکینه ، نه فقط با زبانش که با نگاهش و همه دلش مى گوید: _چشم ! عمه جان !و #دوکودك را با مهر به بغل مى زند و با لطف در خیمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود…. باید #رباب باشد… آن زنى که #رو_به_قتلگاه نشسته است ، با خود زبان گرفته است ، شانه هایش را به دو سو تکان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد،
گونه هایش را مى خراشد… و بى وقفه اشک مى ریزد.

خودت باید پا پیش بگذارى.
کار سکینه نیست ، که دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى کند.خودت پیش مى روى ، در کنار رباب زانو مى زنى .
دست #ولایت بر سینه اش مى گذارى…
و از اقیانوس #صبر_زینبى_ات ،
جرعه اى در جانش مى ریزى.آبى? بر آتش!?آرام و مهربان از جا بلندش مى کنى، به سوى خیمه اش مى کشانى و در کنار عزیزان دیگرى مى نشانى.
از #خیمه بیرون مى زنى.به افق نگاه مى کنى . سرخى خورشید هر لحظه پر رنگ مى شود.تو هم مگر پر و بال در خون حسین شسته اى خورشید!…
که اینگونه به سرخى نشسته اى ؟!

?#زنان و #کودکان که خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیک دیده اند و این آرامش نسبى را دریافته اند،… آهسته آهسته از گوشه و کنار بیابان ، خود را به سمت #خیمه ها مى کشانند.همه را یک به یک…
با اشاره اى ،نگاهى ، کلامى ،
لبخندى و دست نوازشى ، تسلى مى بخشى و ب سوى خیمه هایت مى کنى.
اما هنوز #نقطه_هاى ثابت بیابان کم نیستند…. مانده اند کسانى که زمینگیر شده اند،… پشت به خیمه دارند…
یا دل بازگشتن ندارند.

شتاب کن زینب جان !
هم الان هوا تاریک مى شود و پیدا کردن بچه ها در این بیابان ، ناممکن.
مقصد را آن دورترین سیاهى بیابان قرار بده… و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و #زمینگیران بخواه که را به
خیمه برسانند… تا از #شب و #ظلمت و #بیابان و #دشمن در امان بمانند.
_✨بلند شو عزیزکم! هوا دارد تاریک میشود..

#ادامه_دارد…

????

نظر دهید »
آفتاب در حجاب
ارسال شده در 18 مهر 1399 توسط كريمي در بدون موضوع, رمان

قسمت سی و نهم


?مى ایستد و #فریاد مى زند:
_ «کشتن پسر پیامبر بس نبود که بر کشتن زنان حرم و غارت خیام او کمر بسته اید؟!» #همسرش او را به توصیه دیگران مهار مى کند و به درون خیمه اش مى فرستد… اما این بلوا و بحث و جدل ، #ابن_سعد را به معرکه مى کشاند.ابن سعد، #سَیّاستر از این است که #جوعمومى را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به #آشوب و بلوا بکشاند…. از سویى مى بیند که این حال و روز سجاد، حال و روز جنگیدن نیست…

و از سوى دیگر او را #کاملا در چنگ خود میبیندآنچنانکه هر لحظه #ارادهکند، مى تواند جانش را بستاند….
پس چرا بذر #تردید و #تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد مى زند:
_دست بردارید از این جوان مریض!
تو رو به ابن سعد مى کنى و مى گویى :
شرم ندارید از غارت خیام آل الله ؟
ابن سعد با لحنى که به از سر واکردن بیشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گوید: _هر که هر چه غنیمت برداشته بازگرداند.

?#دریغ از آنکه حتى تکه #مقنعه اى یا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.ابن سعد، افراد #لشگرش را به کار جمع آورى جنازه ها و کفن و دفنشان مى گمارد… و این #فرصتی است براى تو که به سامان دادن جبهه خودت بپردازى….
اکنون که افراد #لشکر دشمن ?، آرام آرام دور خیمه ها را خلوت مى کنند،…
تو بهتر مى توانى ببینى که بر سر سپاهت چه آمده است… و #هجوم و #غارت و #چپاول با اردوگاه تو چه کرده است.نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى کنى.

چه سرخى #غریبى دارد آفتاب ! ☀️
و چه شرم جانکاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است . آنچنانکه با این رنج و تعب ، #چهره خود را در پشت کوهسار جمع مى کند. او هم انگار این #پیکرهاى پاره پاره ، این کبوتران پر و بال سوخته و این آشیانه هاى آتش ?گرفته را نمى تواند ببیند.پیش روى تو #سجاد خفته است بر داغى بیابانى که تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر #خیمه هاى نیم سوخته است که در سرخى دشت ، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند…

و دورتر، #بچه_هایى که جا به جا در پهناى بیابان ،… ایستاده اند،
افتاده اند، نشسته اند، کز کرده اند
و بعضیشان از شدت #خستگى ، صورت بر کف خاك به خواب رفته اند.آنچه نگران کننده تر است ، دورترهاست . لکه هایى در دل ❤️سرخى بیابان . خدا نکند که اینها #بچه_هایى باشند که سر به بیابان نهاده اند… و از شدت #وحشت ، بى نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان #خیمه_ها، تک خیمه اى که با بقیه اندکى #فاصله داشته ، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.

?دستى به زیر سر و گردن و دستى به زیر دو پاى #سجاد مى برى ، از زمین بلندش مى کنى…. و چون جان شیرین ، در آغوشش #مى فشارى، و با خودت فکر مى کنى ؛ هیچ بیمارى تاکنون با هجوم و آتش ?و غارت، تیمار نشده است و سر بربالین نگذاشته است.
وقتى پیشانى اش را مى بوسى ،
#لبهایت از داغى پیشانى اش ، مى سوزد.جزاى بوسه ات درد #آلودى است که بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشیند.

همچنانکه او را در #بغل دارى و چشم از بر نمى دارى ، به سمت تنها خیمه⛺️ سلامت مانده ، حرکت مى کنى….
یال خیمه را به زحمت کنار مى زنى و او را در کنار #خیمه بى اثاث مى خوابانى.
#اکنون_نوبت_زنها_وبچه_هاست…
باید #پیش_از تاریکى کامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه

?دانه از پهنه بیابان برچینى.
عطش ، حتى حدقه چشمهایت را به خشکى کشانده . نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن . اما همچنان باید بدوى….
باید تا یافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسیدگى به تک #تکشان ایستاده بمانى. تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد..

#ادامه_دارد…

????

نظر دهید »
آفتاب در حجاب
ارسال شده در 18 مهر 1399 توسط كريمي در بدون موضوع, رمان

قسمت سی و هشتم


?آنجا را نگاه کن…!
آن #بى_شرم ، دست به سوى #گردن_سکینه یازیده است.خودت را برسان زینب ! که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند….
مواظب باش که لباس به پایت نپیچد!
نه ! زمین نخور زینب ! الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود.

کار خویش را کرد آن #خبیث_نامرد!
این #گوشواره_خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از #گوش و #گردن و #گریبان_سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى… با این دشمن #سنگدل بى همه چیز.گریه سکینه طبیعى است…
اما این #نامرد چرا #گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى!

?نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!با حیرت فریاد مى زنى که :_✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:_من اگر نبرم دیگرى مى برد..

#استدلال_ازاین_سخیف_تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش? دنیایت پیش از آخرت بسوزاند! و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که #مختار دست و پایش را #بریده و او #زنده زنده به آتش مى اندازد…. #سکینه را که خود #مجروح و #غمدیده است… به#جمع_آورى_بچه_ها از #بیابان مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى.

?عده اى با #شمشیر و #خنجر و #نیزه او را دوره کرده اند….
و #شمر که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد… و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند.. تو مى دانستى که #حال_سجاد در #کربلا باید چنان بشود که دشمن #امیدى به زنده ماندنش و #رغبتى به کشتنش پیدا نکند،

اما اکنون مى بینى که #کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است…
پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد #حائل مى شوى…. پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى.

?این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید…. چه ؛ مى دانى که #شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،… که تو #پیشمرگ_امام_زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى #بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و #خالى از حجت….

شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..اما…اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که #واقعه_نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر #شمر نهیب مى زند که :هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست. و دیگرى ، زنى است از #قبیله_بکربن_وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،… #مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد…

#ادامه_دارد….

????

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 146

آخرین مطالب

  • تفاوت خودشناسی با روانشناسی
  • تفاوت خودشناسی با روانشناسی
  • حجاب در سرزمین های تمدنی
  • کشف حجابِ گناه!
  • تربیت استفاده از فضای مجازی 
  • خودشناسی
  • خودشناسی
  • خودشناسی
  • خودمان قاتل نشویم
  • احیاء اذان

آخرین نظرات

  • یا کاشف الکروب  
    • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
    در دلتنگم ...
  • ... در شیطان در کمین مذهبی ها
  • كريمي  
    • سوگند
    در حجاب لاکچری باطعم اینستاگرام
  • كريمي  
    • سوگند
    در شهدا برایمان دعا کنید ... 
  • كريمي  
    • سوگند
    در شهدا برایمان دعا کنید ... 
  • محبوبه رحیمی  
    • بصیرت سرا
    • وبلاگ من
    در حجاب لاکچری باطعم اینستاگرام
  • دختری از قبیله آفتاب  
    • پرنسس های چادری
    • Lord of peace
    • دختران قبیله آفتاب
    • منجی بشریت
    در شهدا برایمان دعا کنید ... 
  • كريمي  
    • سوگند
    در افزایش ظرفیت روحی 23
  • كريمي  
    • سوگند
    در افزایش ظرفیت روحی 23
  • هورمند  
    • هورمند
    در افزایش ظرفیت روحی 23
  • هورمند  
    • هورمند
    در افزایش ظرفیت روحی 23
  • Alma  
    • alma
    در ⭐️ به چشمانمان باید شک کنیم...
  • كريمي  
    • سوگند
    در ظرافت های امر به معروف و نهی از منکر در خانواده و نزديکان 
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در ظرافت های امر به معروف و نهی از منکر در خانواده و نزديکان 
  • كريمي  
    • سوگند
    در وصیت‌نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی
  • ميرزايي  
    • یاس
    در وصیت‌نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی
  • كريمي  
    • سوگند
    در ما به هم ربط داریم
  • هورمند  
    • هورمند
    در ما به هم ربط داریم
  • سادات  
    • الهی ؛ چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم
    در نقاشی خدا
  • سادات  
    • الهی ؛ چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم
    در مولای من ...

Sidebar 2

This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

سوگند

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • شهدا
  • امام زمان (عج)
  • خانواده
  • اخلاقی
  • خدا
  • نماز
  • جوانان
  • زوجین
  • فضای مجازی
  • قرآنی
  • احادیث
  • شهدا
  • اهل بیت
  • تلنگر
  • امام حسین(ع)
  • پاسخگویی به شبهات
  • تلنگرهای قرآنی
  • روایات
  • گردشگری
  • صحیفه سجادیه
  • کربلا
  • آیہ هاے نور
  • نهج البلاغه
  • داستانك
  • زندگی نامه بزرگان
  • برشی از کتاب ها
  • بصیرت افزایی
  • حدیث قدسی
  • امر به معروف و نهی از منکر
  • آرامش واقعی
  • تبلیغ
  • رهبرم سید علی خامنه ای
  • روابط حرام
  • اعیاد مذهبی
  • شهادت ائمه معصومین (ع)
  • روابط در خانواده
  • رمان
  • کلیپ
  • مناسبت ها
  • خودشناسی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان